loading...
بلاگر فارسی
عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 375 سه شنبه 1392/11/08 نظرات (0)

شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم. یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است. اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را در میان کودکان یابی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند.

         آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران. عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند!

         آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد...

 

\"\"

عاقلان دیوانه وش

         شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم. یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است. اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را در میان کودکان یابی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند.

         آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران. عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند!

         آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد؟

         عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت. از این سه قسم زن، یک قسم آن، کاملاً در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو و قسم دیگر، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست. ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلاً به تو تعلق ندارد. حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند.

         عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد. ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود. از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن. عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود. و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد، بیوه زن فاقد فرزند است. ولی آن زنی که اصلاً به تو تعلق ندارد، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد. حالا که این حرفها را شنیدی، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند. این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت.

         آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه، یک سوال دیگر دارم. خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم. عاقل دیوانه نما می گوید: زود سوالت را بیان کن!

         مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم، چرا رفتار کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟

         پاسخ می دهد: این اوباش (دستگاه حکومتی وقت) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم، ولی دست از سرم برنداشتند، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم.

         حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم. این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی، حجاب روح شود، دست در دیوانگی باید زدن. چنانکه وقتی سوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام.

         پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت. این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 579
  • کل نظرات : 82
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 640
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 1,149
  • بازدید ماه : 696
  • بازدید سال : 74,637
  • بازدید کلی : 958,372