loading...
بلاگر فارسی
عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 580 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

فصل پنجم

چگونه شهر بخارا را بتصرف درآوردم

برای تعلیم جوانانی که استخدام میکردم، روشی را پیش گرفتم که خود من با آن روش، تعلیم یافته بودم. من میدانستم که خداوند در وجود ما چند استعداد آفریده از جمله استعداد کسب علم و استعداد تحصیل زور و استفاده از اسلحۀ جنگی. هر مرد نادان و ناتوان میتواند دانا و توانا شود اما تنبلی نمیگذارد که وی خود را دانا و توانا نماید یا مربی و مرشدی وجود ندارد که وی را ارشاد کند. راه دانا شدن تحصیل علم است و راه توانا شدن بکار انداختن بدن جهت تحصیل زور. از روز اول که من جوان ها را برای سربازی استخدام کردم، دقت نمودم که آنها از قوانین شرع و عرف پیروی نمایند.

پیروی از قوانین شرع و عرف برایم بسیار اهمیت داشت و امروز هم که در آستانۀ هفتاد سالگی هستم اهمیت دارد. من می فهمیدم مردی که در همه عمر سوار بر اسب از یک طرف اقلیم وسیع خود بسوی دیگر میرود و نمیتواند در یک نقطه بماند باید اطمینان داشته باشد که قسمت های کشور وسیع وی، از او اطاعت میکنند و این میسر نمیشود مگر اینکه قانون شرع و عرف در همه جاه بموقع اجرا گذاشته میشود. من میدانستم وقتی قانون در دور ترین نقاط کشور وسیعم بموقع اجرا گذاشته میشود، مثل این است که خود در آنجا حضور دارم. از روزی که بقدرت رسیدم تا امروز که مشغول نوشتن شرح حال خود هستم هر کار کردم مستند به قانون بود. جد من چنگیز در کارها فقط متکی بزور و خشونت میشد، ولی من در همه کار قوانین شرع و عرف را در نظر میگرفتم تا اینکه همه مردم بدانند تصمیمی که من گرفته ام از لحاظ شرعی و عرفی ضروری است و باید از جان و دل آن ها را بپذیرند.

سربازان خود را هم طوری تربیت کردم که مطیع قانون باشند و بدانند که اگر تخلف نمایند مجازات خواهند شد.

من روزی دو بار به سربازان خود غذا میدادم یکی در موقع چاشت و دیگری در آغاز شب، هر روز بعد از ادای نماز صبح انها را وادار میکردم که فنون جنگی را فرا بگیرند و با ورزش خود را نیرومند کنند. من میدانستم که حضور من در صحرا، هنگام تعلیم و تمرین خیلی در سربازان اثر میکند و آنها وقتی می بینند که مقابل چشم من مشغول تمرین هستند بهتر کار خواهند کرد. تعلیم و تمرین تا یک سوم روز ادامه مییافت و آنوقت به سربازان استراحت میدادم تا اینکه چاشت صرف کنند، بعد از صرف چاشت تا موقع نماز ظهر سربازها آزاد بودند و میتوانستند بکار های خصوصی خود برسند. بعد از نماز ظهر باز تعلیم و تمرین شروع میشد و تا موقع غروب آفتاب ادامه می یافت. در روز های گرم تابستان تعلیم و تمرین را از عصر شروع میکردند تا اینکه گرما مانع از ادامۀ کار نشود.

 

 

این روش را من در تمام دورۀ عمر ادامه دادم و امروز هم سربازان من در همه جا مطابق این روش تحت تعلیم قرار میگیرند. من میدانستم که یکی از مؤثرترین وسائل جهت ایجاد احترام در دل سربازان اینست که آنها فرمانده خود را قوی و دلیر و در فنون جنگی ماهر بدانند. من اطلاع داشتم همانطور که من در قشون امیر یاخماق برای یک افسر ناتوان قایل به ارزش نبودم سربازان هم برای یک فرمانده ناتوان قائل به ارزش نیستند، لذا گاهی مقابل سربازان خود که تحت تعلیم بودند تیر میانداختم و نیزه پرتاب میکردم و شمشیر میزدم تا اینکه بدانند که فرمانده آنها یک مرد ناشی و نا توان نیست.

در سال (۷۵۷) هجری که من بیست و دوساله بودم عده ای از سربازان امیر بخارا شش تن از سربازان مرا که از صحرا مراجعت میکردند بقتل رسانیدند. مطابق قانون شرع خونبهای کسی که از روی سهو بقتل رسیده باشد یکصد شتر است اما خونبهای قتل عمدی موکول میباشد به ادعای صاحب خون.

من برای امیر بخارا نامه ای نوشتم و در آن گفتم که سربازان مرا که از صحرا مراجعت کرده اند کشته اند و بقرار گفتۀ کسانیکه ناظر قتال بودند پنجاه تن از سربازان او در قتل شرکت داشته اند و امیر بخارا باید برای هر مقتول سه هزار مثقال طلا خون بها بپردازد و یا قاتلین را که پنجاه نفر هستند بمن تسلیم نماید که مطابق قانون شرع آنها را گردن بزنم. امیر بخارا در جواب من نوشت که سربازان تو اگر مقدم بر منازعه نمیشدند بقتل نمیرسیدند و گناه از آنهاست که مقدم بر منازعه گردیده اند. من میدانستم که امیر بخارا دروغ میگوید یا اینکه سربازانش باو دروغ گفته اند. من قبل ازینکه نامه ای مزبور را به امیر بخارا بنویسم تحقیق کرده بودم تا اینکه مبادا سربازن امیر بخارا را بی جهت متهم کنم.

من میدانستم که بهتان نا حق یکی از گناهان بزرگ است و یک مرد مسلمان، نباید بناحق بهتان بزند. من تردید نداشتم که گناه از سربازان امیر بخارا می باشد و نامه ای دیگر باو نوشتم و درآن گفتم که سربازان او، دروغ گفته اند و وقایع را طور دیگر جلوه داده اند یا اینکه خود او با علم به این که  گناه از سربازان وی بوده دروغ میگوید که در این صورت باید او را دشمن خدا دانست. در قوانین شرع مطهر، نگفته اند که قاتل و سارق دشمن خدا است بلکه دروغگو را دشمن خدا دانسته اند تا بفهمانند گناهی بزرگتر از دروغ گفتن وجود ندارد.

امیر بخارا نامۀ دوم مرا بلا جواب گذاشت و من تصمیم گرفتم به بخارا حمله ور شوم و بعد از انقضای ماه روزه روز سوم ماه شوال سال(۷۵۸) هجری با قشون خود از سمرقند عازم بخارا گردیدم. قشون من فقط سربازان سوار بود و هر سرباز من یک اسب جنیبت(اسب یدک) داشت تا اینکه وقتی اسبش خسته میشود بتواند مرکوب خود را تغییر بدهد و سوار بر اسب جنیبت شودو من آزموده بودم که اگر سوار بتواند در راه اسب خود را عوض نماید قادر است که مسافات بعید را بدون خسته شدن اسبها بپیماید.

من عزم داشتم که خود را طوری با سرعت به بخارا برسانم که هیچکس نتواند خبر ورود مرا به بخارا برساند.

من میدانستم که بخارا دارای حصار است و اگر امیر بخارا از نزدیک شدن من به آن شهر مستحضر گردد دروازه ها را خواهد بست و حصاری خواهد شد و من برای غلبه بر او، دچار اشکالات خواهم گردید. من میدانستم که نباید در موقع روز، قشون من به بخارا برسد برای اینکه دیدبان ها که پیوسته بالای حصار هستند قشون مرا از دور میدیدند و به امیر بخارا اطلاع میدادند که من نزدیک میشوم. ترتیب کار را طوری دادم که قشون من در موقع شب به بخارا برسد و شبیخون بزند. قبل از اینکه از سمرقند حرکت کنیم من امر کردم که به هر سرباز قدری سنبل الطیب بدهند تا اینکه نزدیک شهر بخارا آن گیاه خشک را به بینی اسبها بمالند تا اسبها وقتی به شهر نزدیک شدند شیهه نکشند. گرچه هنگام شب است بندرت شیهه میکشند معهذا عادت اسبها این است که بعد از یک راهپیمائی طولانی وقتی به مقصد میرسند شیهه میکشند و شیهه ای اسبها توجه نگهبانان حصار بخارا را جلب میکرد و می فهمیدند که عده ای از سواران به شهر نزدیک می شوند. من میدانستم که موقع شب دروازه های بخارا را می بندند لیکن شکستن در وازه ها برای ما اشکال نداشت و ما میتوانستیم با کله قوچ در ظرف چند دقیقه دروازه های شهر را بشکنیم و داخل شویم.

(توضیح: کله قوچ عبارت بود از تیر های بلند و سنگین از تنه ای درخت تبریزی است و چهل پنجاه سرباز تیر ها مزبور را میگرفتند و دور خیز میکردند و با شدت هرچه تمامتر سر تیر را بدروازه میکوبیند و در ضربت دوم و سوم دروازه درهم میشکست ـــ مترجم).

وقتی ما به بخارا نزدیک میشدیم هیچکس در آن شهر از نزدیک شدن ما مطلع نبود و حتی یک اسب شیهه نکشید اما چون دروازه ها را بسته بودند من دستور دادم که بوسیلۀ (کله قوچ) آنها را درهم بشکنند و در حالیکه عده ای از سربازان من دروازه هارا درهم میشکستند عده ای دیگر بوسیلۀ نردبان خود را بالای حصار رسانیدند و وارد شهر شدند. طوری ورود ما به بخارا غیر منتطره بود که در مقابل ما کوچکترین مقاومت نمیشد. اما هیاهو بر خواست و همهمه توجه امیر بخارا را که در ارگ بسر میبرد جلب کرد و دستور داد که دروازه ارگ را ببندند. همین که من فهمیدم که باید ارگ بخارا را مورد محاصره قرار دهیم، امر کردم که سربازان من، هم ارگ را محاصره کنند و هم، شهر را. من چون از فنون جنگی برخوردار بودم میدانستم که ارگهای حکومتی با یک نقب به خارج شهر راه دارد که در موقع ضرورت کسانیکه در آن ارگ محصور میشوند بتوانند از راه نقب بگریزند و جان خود را نجات بدهند. اگر یک ارگ دارای نقب نباشد و آن نقب به خارج شهر متصل نشود باید گفت مردی که آن ارگ را ساخته یک برزگر بوده نه یک مرد جنگی و باید بیل بکار ببرد نه شمشیر.

در حالیکه سربازان من ارگ بخارا و شهر را محاصره کرده بودند، من به آنها سپردم که مخرج نقب را در خارج  شهر جستجو کنند و متوجه باشند که اگر کسانی از نقب خارج شدند و خواستند بگریزند هدف تیر قرار بگیرند. من حس میکردم امیر بخارا آن شب از راه نقب نخواهد گریخت چون هنوز از چند و چون قشون من اطلاعی ندارد و صبر میکند تا بامداد طلوع کند و بتواند بفهمد میزان نیروی من چقدر است. ولی در بامداد اگر بفهمد که نمیتواند مقابل من پایداری نماید از راه نقب خواهد گریخت. وقتی روز دمید امیر بخارا از بالای برج ارگ مرا طرف خطاب قرار داد.

او از من پرسید برای چه اینجا آمدی و از من چی میخواهی؟ گفتم من بتو نامه نوشتم و خونبهای سربازان خود را از تو خواستم ولی تو حاضر نشدی که خونبها را بپردازی و مرا وادار به قشون کشی نمودی و اینک اگر میخواهی که من شهر تو را تخلیه کنم و بر گردم باید پانصد هزار مثقال طلا ، املاک و یا اموال دیگر بمن بده. امیر بخارا گفت اگر من پانصد هزار مثقال زر بتو ندهم چه میکنی؟

گفتم تو را بجرم اینکه قاتل سربازان من هستی بقتل میرسانم. او گفت که من سربازان تو را نکشته ام. گفتم قاتل سربازان تو بودند و تو که آنها را پناه دادی شریک قتل هستی و باید کشته شوی و من پس از اینکه تو را بقتل رسانیدم اموالت را تصرف خواهم کرد و فرمانروای بخارا خواهم شد.

امیر بخارا گفت اگر توانستی مرا بقتل برسانی اموالم را تصرف کن.

آنگاه نا پدید گردید یعنی از برج پایین رفت. دو ساعت دیگر غوغایی بگوش میرسید و عده ای از سربازانم که خارج از شهر بودند چند نفر را که دستگیر کرده بودند نزد من آوردند و من بین آنها امیر بخارا را شناختم و معلوم شد که وی بدون اطلاع از اینکه ما از وجود نقب خبر داریم میخواسته با اطرافیان خود از راه نقب بگریزد و گرفتار سربازان ما شده است. امیر بخارا بمن گفت من حاضرم معادل پانصد هزار مثقال زر، بتو املاک و اموال بدهم و مرا رها کن و بخارا را تخلیه نما و بر گرد. گفتم امروز صبح وقتی گفتم که پانصد هزار مثقال زر بابت خونبها و هزینه ای قشون کشی بمن بده تا ازینجا بروم تو را دستگیر نکرده بودم و اختیار مال و جان تو را نداشتم ولی اینک صاحب اختیار جان و مال تو میباشم و همه اموال تو بمن تعلق دارد. آنگاه امر کردم افسران و عده ای از سربازان من حضور بهم برسانند و اطرافیان امیر بخارا را بر زمین بنشانند و شمشیر از غلاف کشیدم و طوری شمشیر انداختم که سر امیر بخارا از بدن جدا شد و بر زمین افتاد. من خواستم به سکنۀ بخارا بفهمانم در آینده میباید از من اطاعت نمایند و نیز میخواستم منظرۀ فوران خون را از شاهرگهای بریدۀ امیر بخارا ببینم و وقتی خون او تا ارتفاع یک زرع و نیم فواره زد و بطرف آسمان رفت من از فرط شادی بخنده افتادم.

بعد ازینکه امیر بخارا بقتل رسید تمام اموال او را بتصرف در آوردم و آنچه قابل انتقال بود به سمرقند منتقل گردید و آنگاه دستور دادم که سربازان امیر بخارا و عده ای از سکنۀ شهر را به بیگاری بگیرند تا اینکه حصار شهر بخارا را ویران کنند تا بعد از آن کسی نتواند در آن شهر حصاری شود. من تا امروز این روش را ادامه داده ام و بعد از گشودن یک شهر مستحکم حصار آنرا ویران مینمایم تا اینکه دیگری نتواند در پناه حصار برای ما تولید زحمت کند.

حکومت بخارا را بیکی از افسران خود واگذاشتم و باو گفتم این شهر را طبق قوانین اسلام اداره کن و هر زمان که گرفتار اشکال شدی و ندانستی چی باید کرد از من کسب تکلیف بنما . اندکی پس از مراجعت از بخارا به سمرقند، یک خواب حیرت آور دیدم. در حال رویا مشاهده کردم که یک نردبان مقابل من قرار گرفته و دو پایۀ آن روی زمین است ولی قسمت فوقانی نردبان به چیزی اتکا ندارد. من از مشاهدۀ نردبان مزبور حیرت کردم و با خود گفتم چگونه این نردبان که قسمت فوقانی اش بچیزی اتکا ندارد در اینجا قرار گرفته است و سرنگون نمیشود.

یک مرتبه صدائی بگوشم رسید که گفت ای تیمور ازین نردبان بالا برو. من جواب دادم که این نردبان بچیزی تکیه ندارد و نمیتوان از آن بالا رفت، چون سرنگون خواهد شد، همان صدا گفت مگر نمی بینی با اینکه نردبان به چیزی تکیه ندارد سرنگون نمیشود اگر تو هم بر آن صعود کنی سرنگون نخواهد شد. ولی من تردید داشتم که از آن بالا بروم. صاحب صدا گفت ای تیمور آیا میترسی؟ گفتم کسی که از عقل پیروی میکند ترسو نیست و من با اینکه جرئت دارم خود را در یک خرمن آتش نمیاندازم زیرا میدانم که خواهم سوخت.

صاحب صدا گفت من بتو میگویم این نردبان سرنگون نخواهد شد از آن بالا برو؛ من پای خود را روی اولین پله نردبان نهادم و آنرا آزمودم و متوجه شدم که محکم است و سرنگون نمیشود، این بود که بدون ترس از سرنگون شدن از پله ها بالا رفتم.

پس از اینکه مقداری صعود نمودم یک مرتبه، متوجه شدم که پای چپ من از من اطاعت نمیکند. من در پای چپ احساس درد نمیکردم ولی نمیتوانستم از آن استفاده نمایم، صاحب صدا گفت چرا توقف کردی و بالا نمیروی؟

گفتم نمیتوانم بالا بروم چون پای چپم از من اطاعت نمیکند.

صاحب صدا گفت بالا برو …. از کار افتادن پای چپ نباید مانع از بالا رفتن تو شود. من از کفته صدا پیروی کردم و متوجه شدم با اینکه پای چپ من اطاعت نمیکند میتوانم آنرا با خود بکشم. باز هم بالا رفتم و ناگهان دریافتم که دست راست من هم از اطاعت من خارج شده است، ولی دست راست بکلی از اطاعت من خارج نشده بود و می توانستم بازوی نردبان را بگیرم ولی انگشت ها آنطور که باید از من اطاعت نمیکردند.

سر انجام بجایی رسیدم که دیگر پله ندیدم و صاحب صدا گفت: آیا میدانی چند پله را طی کردی؟

گفتم نه، گفت بهتر آنکه نمیدانی چند پله را طی نمودی زیرا این پلکان سنوات عمر تو میباشد و تو تا روزی که زنده هستی بالا خواهی رفت و هرگز فرود نخواهی آمد و پیوسته خاطر علما و صنعتگران و شعرا را ولو با تو مخالف باشند نگاه دار و آنها را میازار ولو دین تو را نپرستند. بعد از اینکه توصیۀ مزبور را از صاحب صدا شنیدم از خواب بیدار شدم.

امروز چهل و هشت سال از آن تاریخی که من آن خواب را دیدم میگذرد و میتوانم آنرا خواب تعبیر کنم. من در این چهل و هشت سال پیوسته ترقی کردم و دایم بر ثروت و قدرت من افزوده شد و تمام گردنکشان جهان در مقابل من سر بر خاک نهادند یا اینکه سر شان از پیکر جدا شد. در این چهل و هشت سال حتی یک لحظه اتفاق نیافتاد که یک مرحله عقب بروم و قدری از ثروت و قدرت من کاسته شود و اینک هم عزم دارم به(چین) بروم و سراسر کشور (چین) را تصرف نمایم.

تعبیر از کار افتادن پای چپ من بالای نردبان این شد که پای چپ من در یکی از جنگ ها بسختی مجروح گردید و از آن موقع تا امروز از پای چپ می لنگم. تعبیر از کار افتادن دست راست من اینست شد که در جنگ با (توک تا میش) دست راستم بشدت مجروح گردید و از آن موقع تا امروز نمیتوانم انگشت های دست راست را مطابق میل خود بحرکت در آورم و اینک هم سرگذشت زندگی خود را با دست چپ مینویسم.

من نمیتوانم با دست راست قلم بدست بگیرم و بنویسم ولی میتوانم با دست راست قبضۀ شمشیر را بدست بگیرم و شمشیر بزنم چون شانه و آرنج و بازو و ساعد من نقص ندارد. در ظرف مدت چهل و هشت سال که از تاریخ دیدن آن خواب میگذرد من در جنگ ها یکصد و هفتاد و دو زخم خوردم ولی هرگز ننالیدم و هر دفعه که زخمی بر من وارد می آمد دندان ها را روی هم میفشردم که صدای ناله ام بر نخیزد. من طبق توصیه ای که در آن خواب بمن کردند همواره خاطر علما و صنعتگران و شعرا را نگهداشتم ولو میدانستم که مسلمان نیستند. ولو مثل ( شمس الدین محمد شیرازی) مرتد بشمار میآمدند.

وقتی وارد شیراز شدم قبل ازینکه مجلسی با شرکت علمای آنجا تشکیل بدهم دستور دادم که (شمس الدین محمد) را نزد من بیاورند تا وی را ببینم، ساعتی دیگر پیر مردی را نزد من آوردند که قدری خمیده بود و مشاهده کردم که از یک چشم او آب فرو میریزد، از وی پرسیدم که آیا شمس الدین محمد شیرازی تو هستی؟

مرد سالخورده جواب داد بلی ای امیر جهانگشا

گفتم تو در یکی از غزلهای خود گفته ای

خدایا محتسب ما را بآواز دف و نی بخش       که ساز شرع زین افسانه بی قانون نخواهد شد

شاعر شیرازی گفت: بلی امیر جهانگشا من این شعر را سروده ام

گفتم آیا تو میدانستی که این شعر تو توهین بسیار بزرگ نسبت به دین میباشد. پیر مرد گفت من قصد توهین نداشته ام و منظورم از افسانه همان آواز دف و نی است و خواستم بگویم که آواز دف و نی بی اهمیت تر از آن است که بتواند در ارکان دین تزلزلی بوجود آورد.

گفتم اینطور نیست و در این شعر قصد توهین تو روشن است آنگاه از او پرسیدم که آیا میل داری سمرقند و بخارا را که در اشعار خود، از آنها یاد کرده ای ببینی؟ شاعر شیرازی گفت ای امیر جهانگشا اگر جوان بودم میل داشتم سمرقند و بخارا را ببینم ولی چون پیر شده ام میدانم که اگر عزم سفر کنم بمقصد نخواهم رسید و در راه خواهم مرد یا اینکه موفق به بازگشت به شیراز نخواهم شد. گفتم ای شمس الدین محمد تو جز شیراز جائی را ندیده ای، تصور میکنی که زیبا تر از شیراز جای دیگر وجود ندارد در صورتیکه شیراز تو در قبال سمرقند من شهر کوچک و بی اهمیتی بیش نیست.

قبل ازینکه من به سلطنت برسم سمرقند از شهر های زیبای دنیا بود و من آنرا زیبا ترین و آباد ترین شهر دنیا کردم. در شیراز تو بیش از هفت مسجد نیست که فقط یکی از آنها بزرگ است ولی سمرقند من بیش از دویست مسجد بزرگ دارد و هر مسجد دارای دو یا سه یا چهار گلدسته است و بالای گنبد هر مسجد یک هلال زرین نصب گردیده و وقتی تو از بالای تپه ای که کنار شهر قرار گرفته سمرقند مرا در وسط باغها ببینی تصور میکنی که بهشت برین را مشاهده مینمائی، ولی شمس الدین محمد نخواست شیراز را ترک کند و به سمرقند برود و بقیه عمر را در آن شهر زندگی کند و با اینکه بنظر من مردی مرتد بود من گفتم هزار دینار زر باو بدهند تا اینکه با خوشی زندگی نماید و از روزی که من آن خواب را دیدم تا امروز یک دانشمند و یک صنعتگر و یک شاعر از من آزار ندید.

من وقتی مجبور میشدم که یک شهر مستحکم را با قهر و غلبه تصرف کنم و سکنه ای شهر را از دم تیغ بگذرانم پیوسته علما و صنعتگران و شاعران را مستثنی میکردم و مراقبت مینمودم که آنها از سایرین جدا شوند و بقتل نرسند و بعد ازینکه شهر ویران میگردید به علماء و شعرا میگفتم که در هرجا میل دارند سکونت کنند و صنعتگران را به یکی از شهرها منتقل میکردم و برای آنها وسایل زندگی در نظر میگرفتم و میگفتم که در آن شهر به صنعت و کار خود ادامه بدهند و با رفاه زندگی نمایند. احترام علماء صنعتگران و شاعران نزد من بقدری زیاد بود که اسقف مسیحی سلطانیه بمن ناسزا گفت و من از مجازاتش صرف نظر کردم و از وی دعوت نمودم که به سمرقند برود و در آنجا با خوشی زندگی نماید.

اسقف مسیحی سلطانیه در آغاز در نخجوان بسر میبرد و در آنجا پیشوای روحانی مسیحیان ارمنی بود و بعد منتقل به سلطانیه شد و در آنجا نزد من رسید، من وی را با محبت پذیرفتم و کنار خویش نشانیدم و چون میدانستم بر اثر جنگ در سلطانیه خوار و بار کمیاب است، دستور دادم که برایش غذا بیاورند. آن مرد مسیحی بعد ازینکه غذا خورد و سیر شد بجای اینکه از میزبان سپاسگزاری کند زبان به نا سزا گشود و گفت ای امیر تیمور تو که میگوئی مسلمان هستی و بخدا عقیده داری چرا اینقدر خونریزی میکنی و بندگان خدا را بقتل میرسانی. گفتم من کسانی را بقتل رسانیده ام و میرسانم که بعد ازینکه مسلمان شدند از دین اسلام رجعت کردند و مسلمانی که از دین ما رجعت کند مرتد است و واجب القتل. اسقف سلطانیه گفت ولی تو در ارمنستان عده ای کثیری از مسیحیان را بقتل رسانیدی، آیا آنها هم مسلمان بودند و بعد از دین تو رجعت کردند؟ گفتم آنها مسلمان نبودند اما کافر حربی محسوب میشوند و کافر حربی عبارت است از نا مسلمانی که برای جنگ با مسلمان عذر بتراشد و آنگاه شروع به جنگ کند و باید وی را بقتل رسانید.

و اما تو ای مرد مسیحی خوشوقت باش که جزو طبقۀ علما میباشی، گو اینکه از علمای مسیحی بشمار میآئی چون اگر یک عالم نبودی اکنون امر میکردم که مقابل چشم من، پوست تورا زنده بکنند تا بدانی توهین کردن به پادشاهی چون من مستوجب چی مجازات است ولی چون مردی عالم هستی از خون تو میگذرم. اسقف سلطانیه از من پوزش خواست و آنگاه من موافقت کردم که وی به سمرقند منتقل شود و پایتخت مرا ببیند و پس از اینکه چندی در پایتخت من بسر برد، به وی ماموریت دادم که بعنوان ایلچی بمغرب زمین برود و نامۀ مرا بپادشاه فرنگ برساند.

بعد ازینکه از بخارا مراجعت کردم و خواب مذکور را دیدم شنیدم که پنج نفر از امرای ماوراءالنهر که از دوستان امیر بخارا بودند علیه من متحد شده اند و قصد دارند یک قشون نیرومند یکصد هزار نفری گرد بیاورند و به سمرقند حمله ور شوند و مرا بقتل برسانند. من قبل ازینکه خواب مزبور را ببینم مردی بودم قوی با جرئت و بعد ازینکه آن خواب را دیدم فهمیدم که خداوند پشتیبان من است و در جنگ ها بمن کمک خواهد کرد اما حزم و احتیاط را از دست نمیدادم و میدانستم کسی از کمک خداوند برخوردار میشود که عاقل و محتاط باشد و یک مرد بی عقل و سبک سر، لیاقت برخورداری از کمک خداوند را ندارد.

عقل من حکم میکرد که قبل ازین که آن پنج نفر بتوانند علیه من یک قشون یکصد هزار نفری گرد بیاورند و به سمرقند حمله ور شوند، من به یکایک آنها حمله ور شوم و آنها را نابود کنم. این بود که حکومت سمرقند را به یکی از افسران خود موسوم به(شیرـ بهادر) سپردم و با قشون خویش براه افتادم تا بکنار شط جیحون رسیدم، من در منطقه ای موسوم به(ترمز) به شط جیحون رسیدم و خواستم قشون خود را از شط بگذرانم ولی مشاهده کردم که در آنجا، حتی یک کشتی شطی وجود ندارد که من بتوانم اسب ها و سواران خود را از رودخانه عبور بدهم اگر موقع طغیان شط نبود من امر میکردم که سوارانم بآب بزنند و از رود خانه بگذرند ولی وقت جیحون طغیان میکند فیل هم قادر نیست از رودخانه عبور نماید چه رسد به اسب.

درآن موقع برای اولین مرتبه متوجه شدم که یک قشون بخصوص در کشوری چون ماوراءالنهر که رود های بزرگ دارد محتاج زورق است و زورق باید با خود قشون حمل شود تا در هر نقطۀ که به رودخانه میرسد بتواند از آن عبور نماید. من از همانجا نامه ای برای(شیرـ بهادر) نوشتم و به او گفتم که مبادرت به ساختن زورق کند و متوجه باشد که زورق ها را طوری بسازد که بتوان اسب ها را با زورق از رودخانه گذرانید و نیز گفتم زورق ها باید طوری ساخته شود که بتوان بوسیله ای ارابه آنرا از نقطۀ به نقطۀ دیگر حمل کرد. من میدانستم که اگر منتظر ساختن زورق ها شوم مدتی طول میکشد، لذا عده ای از سواران خود را بطرف شمال و جنوب فرستادم تا در هر نقطه که کشتی شطی یا زورق می بینند بسوی منطقۀ (ترمز) گسیل دارند.

بزودی یک عده کشتی شطی در (ترمز) جمع آوری شد و من سواران خود را با کشتی از رود جیحون گذرانیدم. انتقال سواران من از یکطرف بطرف دیگر شط مدت یک روز طول کشید و آنگاه بسرعت بسوی منطقۀ فرمانروائی (امیر غضنفر) براه افتادم.( امیر غضنفر) یکی از امرای پنجگانه بود که علیه من با همدیگر متحد شدند اما قبل از اینکه به حوزۀ فرمانروائی او برسم، امیر غضنفر گریخت و من تمام اسب ها و گوسفندان و خیمه های او را ضبط کردم لیکن خون اتباعش را نریختم چون آنها مقاومت نکردند. بعد ازینکه از منطقۀ فرمانروائی( امیر غضنفر) گذشتم به حوزه ای فرمانروائی (امیر لیک توتون) رسیدم. او نیز یکی از امرای پنجگانه بود اما دین اسلام نداشت.

سواران (امیر لیک توتون) چهار هزار تن بودند و من نیز چهار هزار سوار و چهار هزار اسب یدک داشتم تا اینکه سواران هنگام راه پیمائی بتوانند اسب خود را عوض کنند و اسب خسته را آزاد نمایند که بدون راکب حرکت کند و از خستگی بیرون بیاید. من این روش راه پیمائی را از جد بزرگ خود چنگیز فرا گرفتم و در جنگها ازین عمل نتایج گرانبها بدست آوردم و در بعضی از پپیکارها خصم را بکلی غافلگیر کردم و هنگامی که تصور میکرد من با وی فاصلۀ زیاد دارم بر او تاختم و کارش را ساختم. من باب مثال میگویم که وقتی تصمیم گرفتم سبزوار، کرسی سرزمین خراسان را تصرف کنم در مدت بیست روز با تمام قشون خود از بخارا به سبزوار رسیدم و در آن بیست شبانه روز من و سوارانم بی انقطاع راه می پیمودیم طوریکه رسیدن ما به سبزوار غیر منتظره بود که سکنۀ حومه ای شهر که بیرون حصار سبزوار سکونت داشتند نتوانستند خود را به شهر برسانند.

سکنۀ سبزوار همه مرتد بودند( البته این عقیده ایست که تیمور در مورد شیعیان داشته و تردید نیست که بیمورد است ــ مترجم) و من بعد ازینکه شهر را گشودم به سربازان خود بشارت دادم که ده سر بریده را بمبلغ یک دینار خریداری خواهم کرد زیرا من مسلمان هستم و مجاهد فی سبیل الله میباشم و ایمان دارم که طبق قانون شرع مطهر اسلام هرکس که مرتد است باید بقتل برسد. سربازانم به حسابدارانم یکصد و پنجاه هزار سر بریده تحویل دادند و پانزده هزار دینار دریافت کردند و من دستور دادم که از آن یکصد و پنجاه هزار سر بریده یک هرم (یک منارـ مارسل بریون) رو به قبله بسازند تا خدای کعبه بداند که من برای رضای او مرتدان را نابود نمودم. بعد ازینکه هرم به ارتفاع سی ذرع بنا گردید گفتم که حصار شهر سبزوار را ویران کنند و قشون را بحرکت در آوردم ولی روز بعد دوباره به شهر برگشتم.

من میدانستم که عده ای از سکنه ای سبزوار در بیغوله ها پنهان شده اند و وقتی ببینند قشون من عزیمت کرده از پناه گاه خود خارج خواهند شد و پیش بینی من درست بود و بعد ازینکه ناگهان مراجعت کردم آنها را غافلگیر نمودم و بقتل رسانیدم.

در روز بیست و دوم ماه ذیحجه در سال(۷۵۹) هجری جنگ بین سواران من و سواران (امیر لیک توتون) در گرفت، قبل ازنکه جنگ شروع شود دویست تن از سربازان خود را مأمور نمودم که اسب های یدک را در عقب جبهه نگاه دارند و خود با سه هزار و هشتصد دیگر بسواران( امیر لیک توتون) حمله کردم. ما در یک جلگه ای وسیع پیکار میکردیم که مسطح بود و هیچ مانع و حائل نداشت و من میتوانستم سواران خود را بهر ترتیب که میل دارم بحرکت در آورم و من داماد خود یعنی شوهر خواهرم حسین را مأمور کردم که با یک عده ای پانصد نفری از سوارانم تظاهر به فرار کنند تا اینکه بتواند جمعی از سواران (امیر لیک توتون) را عقب خود بیندازد و باو گفتم که بعد ازین که سواران (امیر لیک توتون) را عقب خود انداخت ناگهان بر گردد و قیقاچ آنهارا به تیر ببندد و نا بود کند و بعد، خود را بمن برساند و از عقب به سایر سواران دشمن حمله نماید. به افسران خود نیز گفتم که به تمام سواران بگویند که سعی کنند با نیزه اسب های دشمن را از پا بیندازند تا اینکه سواران ( امیر لیک توتون) قدم بر زمین گذارند.

من میدانستم غلبه بر سوار مشکل تر از غلبه بر پیاده است و پس ازینکه سواران (امیر لیک توتون) پیاده شدند حمله بر آنها آسان میشود. ضرری که این روش جنگی برای ما داشت این بود که پس از غلبه بر خصم از تصرف اسبهای آنها محروم میشدیم اما در جنگ اول باید بر دشمن غلبه کرد و بعد به فکر ضبط اموالش افتاد. درحالیکه سربازان من با نیزه به اسب های خصم حمله ور میشدند و آنها را از پا در میآوردند( حسین) دامادم تظاهر بفرار کرد. من تصور مینمودم بعد از گریختن حسین بیش از دویست یا سیصد نفر از سربازان (امیر لیک توتون) عقب وی نخواهند افتاد ولی حیرت زده مشاهده نمودم که نزدیک هزار تن از  سربازان او، سواران حسین را تعقیب کردند، وقتی هزار سوار (امیر لیک توتون) عقب (حسین) و سوارانش افتادند ما با جدیت و حرارت به اسبهای دشمن حمله ور شدیم.

اگر تو یک مرد جنگی باشی میفهمی که در میدان جنگ حمله کردن به اسب دشمن ناشی از جبن و نا مردی نیست، چون در صحنه ای کارزار هر طور شده باید دشمن را زبون کرد و او را از پا در آورد و یک دشمن پیاده سهل تر از یک خصم سوار از پا در میآید و پای گریز هم ندارد. بر اثر حمله ای شدید و طولانی ما عده ای کثیری از سربازان دشمن پیاده شدند، من بعد از اینکه متوجه شدم عده ای زیاد از سواران خصم پیاده شده اند یکی از صاحب منصبان خود موسوم به (نصرت لی) را مأمور کردم که با پانصد سوار، به سربازان پیاده بتازد و با شمشیر یا نیزه آنها را معدوم کند. باو گفتم اینان کافرند ولی اگر مسلمان هم میبودند میباید کشته شوند چون با من به جنگ افتادند، لذا آنها را بکش.

بعد از نیم ساعت دیدم که (نصرت لی) و سوارانش طوری به سهولت سربازان پیادۀ (امیر لیک توتون) را بقتل میرسانند که گویی آنها گروهی از مورچگان هستند. سربازان پیاده وقتی مورد حملۀ سربازان من قرار میگرفتند نمیدانستند چگونه از خود دفاع کنند و با فریاد های وحشت آور میگریختند ولی سواران من بآنها میرسیدند و با یک ضربت شمشیر یا نیزه هلاک شان میکردند.

در آن روز من مرتبۀ دیگر بقدرت خود وعدم لیاقت دیگران امیدوار شدم و دانستم که موفقیت انسان در زندگی به همان اندازه که به لیاقت او هست، به عدم لیاقت دیگران ارتباط دارد. در آن روز دریافتم که هرگز نباید فریب شهرت و آوازۀ دیگران را خورد و از اسامی بزرگ آنها بیم بخود راه داد. (امیر لیک توتون) یکی از اسم های بزرگ ماوراءالنهر بود و آن مرد هر وقت سوار میشد مقابل او یک پرچم بحرکت در میآوردند که نه دم گاو بآن می آویختند.

(امیر لیک توتون) ادعا میکرد که از نژاد اصیل ترین سلاطین ترک است و هیچ کس را در قبال قدامت و اصالت خانوادۀ خود، ارزش نمیداد. ولی آنمرد با آنهمه ادعا، آنقدر لیاقت نداشت که تعلیمات جنگی را به سربازان خود بیاموزد تا وقتی که سربازان پیادۀ وی مورد حملۀ سواران قرار میگیرند بدانند که چگونه از خود دفاع کنند. در آن روز که سواران من، پیادگان (امیر لیک توتون ) را مثل مورچه بقتل میرساندند کافی بود که آنها در یک صف قرار بگیرند و نیزه های خود را راست کنند تا اینکه از عبور سواران من ممانعت نمایند، ولی آنها در عوض اینکه یک صف تشکیل بدهند و با نیزه جلو سواران من را بگیرند مثل گروهی از خرگوشان که در شکارگاه مورد حمله قرار بگیرند از چپ و راست میگریختند.

وقتی فرار سربازان پیاده( امیر لیک توتون) را دیدم یقین حاصل کردم که در آن جنگ فاتح خواهم شد، زیرا کسانیکه با من میجنگیدند مرد جنگی بشمار نمی آمدند بلکه چون زنها بودند. ای که سرنوشت زندگی مرا میخوانی این حقیقت را بدان که هر زمان مشاهده کردی، سربازان در میدان جنگ ترسو وناتوان هستند، بدان که فرمنده آنها نا لایق و ترسو است. برای اینکه سرباز، مظهر فرمانده خود میباشد و مانند یک آیینه است که فرمانده خود را منعکس مینماید. محال است که یک فرمانده لایق و دلیر سرباز ترسو و نا لایق داشته باشد. منظرۀ آنروز میدان جنگ، برای من درس عبرت شد و دانستم که هرگز نباید از پا بنشینم تا اینکه سربازان من، مثل سربازان (امیر لیک توتون) ترسو و نا لایق بار بیایند. من فهمیدم که ناتوانی قشون (امیر لیک توتون) ناشی از تنبلی فرمانده آنها است.

اگر (امیر لیک توتون) اوقات خود را صرف خوردن و خوابیدن نمیکرد و به امور قشون خود میپرداخت سربازانش آنطور بار نمی آمدند. من بعد از آن جنگ (نصرت لی ) را مامور کردم که هر بامداد پس ازینکه نماز صبح را خواندم با صدای بلند این شعر را برایم بخواند.

نبیند دو چشمم بجز گرد رزم      حرام است بر جان من جام بزم

داماد من (حسین) که مأمور بود عده ای از سربازان خصم را عقب خود بیاندازد و آنها را نابود کند، مأموریت خود را بخوبی انجام داد و مراجعت کرد..

من اگر میدانستم که سربازان( امیرلیک توتون) آنقدر نا توان هستند آن مأموریت را به داماد خود نمیدادم و او را از خویش دور نمی نمودم. پس از اینکه حسین مراجعت کرد کار بر سربازان (امیر لیک توتون) سخت تر شد زیرا از عقب نیز مورد حمله قرار گرفتند ولی (حسین) در آن کارزار بقتل رسید و من امر کردم جسدش را از میدان خارج کنند و در نمد بپیچند تا اینکه به سمرقند حمل گردد و در آنجا دفن شود. (حسین) قبل از اینکه کشته شد و راه فرار (امیر لیک توتون) را بسته بود. من یقین دارم که اگر داماد من راه گریختن آن مرد را نمی بست،( امیر لیک توتون) قشون خود را رها می نمود و میگریخت تا اینکه جانش را نجات بدهدو (امیر لیک توتون) مردی بود بتقریب چهل ساله و سیاه چهره و در آن روز مغفر بر سر و زره در تن داشت.

من هم دارای مغفر بودم اما زره نداشتم و بجای آن خفتان پوشیده بودم و عادتم اینست که خفتان را بر زره ترجیح میدهم، زیرا خود من بدفعات زره دیگران را با ضربت شمشیر شکافته ام ولی نتوانستم خفتان را بشکافم و آزموده ام که خفتان بهتر از زره بدن را در قبال ضربات شمشیر و نیزه و تیر حفظ میکند. در حالیکه چند تن از صاحب منصبان و عده ای از سوارانم با من بودند، خود را نزدیک (امیر لیک توتون) رسانیدم و آن مرد به زبان ترکی بانگ زد، جوان تو کی هستی؟

من بزبان فارسی به او جواب دادم ( مرا مام من نام مرگ تو کرد)، (امیر لیک توتون) به زبان ترکی گفت: نمی فهمم چی میگویی؟ آنچه گفته بودم بزبان ترکی برایش بیان کردم و بعد دهانۀ اسب را بدندان گرفتم و با دو شمشیر در دو دست، حمله ور شدم، چند تن از سوارانی که اطراف ( امیر لیک توتون) بودند از پا در آمدند و من خود را باو رسانیدم، چند مرتبه بسوی من کمند انداختند ولی شمشیر های من کمند را قطع مینمود. ( امیر لیک توتون) مثل تمام سربازان خود با یک دست شمشیر میزد.

من میدانستم که کشتن آن مرد برای من آسان است زیرا با شمشیر چپ خود میتوانستم جلوی تیغ وی را بگیرم و با شمشیر راست او را از پا درآورم، فقط زره و مغفر (امیر لیک توتون) مانع ازین بود که بزودی کشته شود، در حالیکه من با شمشیر چپ خود با تیغ او بازی میکردم شمشیر راست را بطرفش انداختم و از ضربت شمشیر من پای او بریده شد و مرد سیاه چهره روی اسب خم گردید، ضربت دوم شمشیر من روی دست چپ او فرود آمد و دست را قطع کرد و (امیر لیک توتون) نتوانست روی اسب قرار بگیرد و بزمین افتاد و من به سه نفر از سواران خود گفتم که سرش را از بدن جدا کنند و بر نیزه بزنند و به سربازانش نشان بدهند تا همه بدانند که (امیر لیک توتون) دیگر وجود نداردتا اینکه جنگ زود تر خاتمه پیدا کند.

همین که سر ( امیر لیک توتون) بر سر نیزه قرار گرفت و سربازانش دانستند که فرمانده آنها کشته شده، وحشت رده فرار کردند و هنوز موقع نماز ظهر نشده بود که جنگ خاتمه یافت. من عده ای از سربازان خود را مأمور تعقیب فراریان و غارت قبیله ای آنها کردم و گفتم هر چیز را که قابل انتقال است تصرف کنند و تمام زنهای جوان را اسیر نمایند تا اینکه بعد بین صاحب منصبان و سربازان من توزیع شوند زیرا به کنیز بردن زنهای کافر حربی مشروع میباشد. وقتی از امور میدان جنگ فارغ شدم از اسب فرود آمدم و مغفر را از سر برداشتم و خفتان را کندم و موزه را از پا درآوردم و گفتم برای من آب بیاورند تا وضو بگیرم ونماز بخوانم.

در آنموقع هنوز من مسجد متحرک نداشتم تا در مسجد خود نماز بخوانم و بعد از وضو گرفتن نماز خواندم و از خداوند که بآن سهولت فتح را نصیب من کرد سپاسگذاری نمودم. دو روز دیگر سوارانی که برای غارت فرستاده بودم مراجعت کردند و پنجهزار و یکصد زن جوان غیر از اموال آوردند و من زنها را بین صاحب منصبان و سربازان خود تقسیم کردم و به هر صاحب منصب و سرباز یک کنیز رسید و بقیۀ زنها را به بازار هی برده فروشی ماوراءالنهر فرستادم تا اینکه بفروش برسد.

در آن جنگ پانصد و بیست و پنج تن از صاحب منصبان و سربازانم کشته شدند و از جمله دامادم (حسین) بقتل رسید ولی من با قتل (امیر توتون) توطئۀ امرای ماوراءالنهر را علیه خود نقش بر آب کردم و دیگر امرای مزبور در صدد بر نیامدند که علیه من متحد شوند تا بوسیلۀ اتحاد بتوانند مرا معدوم نمایند.

وقتی از جنگ( امیر لیک توتون) دوباره به سمرقند مراجعت کردم بمن اطلاع دادند که دو مسافر محترم که هردو از علما میباشند وارد سمرقند شده اند پرسیدم آنها اهل کجا هستند؟

بمن جواب دادند که آنها اهل (سرزمین دست چپ) میباشند.

(توضیح: سر زمین دست چپ معنای تحت اللفظی کلمه ای شام است که امروز باسم سوریه میخوانیم و شام یعنی سر زمین دست راست ــ مترجم)

معلوم شد که یکی از آن دو مسافر در شهر حلب سکونت دارد و دیگری در شهر دمشق. سرنوشت انسان شگفتی ها دارد و روزی که آن دو مسافر وارد سمرقند شدند من پیش بینی نمیکردم که زمانی خواهد آمد که از نسل آن دو مسافر فرزندانی بوجود میآیند که راجع بمن کتاب خواهند نوشت. امروز که عمر من به هفتاد رسیده و میتوانم تمام وقایع را با یک نظر ببینم میگویم که یکی از آن دو مسافر موسوم به (کمال الدین) دارای پسری شد موسوم به (نظام الدین شامی) که یک کتاب بنام (ظفر نامه) راجع بمن نوشت و دیگری باسم (عربشاه) دارای فرزندی گردید موسوم به(ابن عربشاه) که کتابی را راجع بمن شروع کرده ولی هنوز بخاتمه نرسانیده و من هم آنرا ندیده ام لیکن گفته که عنوان کتاب را چنین خواهد گذاشت ( عجائب المقدور فی نوائب تیمور).

دو مسافر دانشمند در ماه جمادی الاولی سال(۷۶۵) هجری وارد سمرقند شدند و در آن موقع نه (نظام الدین شامی) بوجود آمده بود و نه (ابن عربشاه)ُ هردو مسافر از جمله علمای سرزمین دست چپ بودند و من جداگانه از آنها دعوت کردم که نزد من بیایند و طعام صرف کنند. اول از (کمال الدین) ساکن شهر حلب دعوت کردم و هنگامی که وارد شد به احترامش از جا برخاستم و او را در صدر مجلس نشانیدم و بعد ازینکه طعام خورده شد با وی مذاکره کردم و برای اینکه بدانم پایۀ معلومات و فهم او چقدر است پرسیدم طوفان نوح در چه موقع شروع و در چه وقت خاتمه یافت؟ کمال الدین جواب داد تاریخ شروع طوفان نوح و خاتمۀ آن معلوم نیست ولی مدت آن ده کرور سال بوده است.

گفتم آیا در تمام مدت آن ده کرور سال نوح و جانورانی که با او بودند در کشتی بسر میبردند؟ کمال الدین گفت مسئله کشتی نوح و جانورانی که با او بودند یک مسئلۀ عرفانی است برای اینکه نوح نمیتوانسته ده کرور سال که بی انقطاع باران میبارید زنده بماند. منظور از نوح و جانورانی که با او بودند و در تمام مدت طوفان روی آب بسر میبردند این است که خداوند انسان و جانوران را از آب و هم از خاکی که در آب بوده است بوجود آورد بر( کمال الدین حلبی) آفرین گفتم برای اینکه حقیقت گفت. من آن حقیقت را از معلم خود (عبدالله قطب) فرا گرفته بودم و او بمن گفت طوفان نوح آنطور که حکایت میکنند وقوع نیافته بلکه منظور از طوفان نوح عبارت است از دورۀ بسیار طولانی که در آن مدت باران میبارید و دریا ها را که گودال های وسیع بود پر از آب کرد.

چند روز بعد ازینکه کمال الدین مهمان من شد از (عربشاه) اهل دمشق برای صرف طعام دعوت نمودم و بعد ازینکه طعام خورده شد از او پرسیدم (رجال الغیب) که هستند و در کجا سکونت دارند؟ آیا راست است که شمارۀ آنها (۳۵۳) نفر میباشد و نه کم میشوند نه زیاد و آیا راست است که دنیا بوجود آنها قائم میباشد و اگر از میان بروند دنیا از بین میرود. عربشاه گفت ای امیر سمرقند و بخارا، اصطلاح رجال الغیب را برای این وضع کرده اند که عوام الناس چیزی بفهمند و تصور کنند پس پرده مردانی هستند که دنیا را اداره میکنند.

(رجال الغیب) عبارت است از نیروهائی که این دنیا را اداره میکند و اگر آن نیرو ها نباشد این جهان نابود خواهد شد. آن نیروها نه کم میشود نه زیاد زیرا در جهان هیچ چیز کم و زیاد نمیگردد برای اینکه خارج از دنیا مکانی نیست که اشیاء زاید دنیا را در آن بگذارند و همچنان در خارج دنیا مکانی نیست که اشیائی را از آنجا به داخل دنیا منتقل کنند و کمبود دنیا را جبران نمایند، برای اینکه همه جا جهان میباشد بهمین جهت رجال الغیب یعنی نیروهائی که دنیا را اداره میکند نه کم میشود نه زیاد. گفتم احسنت…احسنت…. معلوم میشود که دانشمندان سرزمین دست چپ چیزی از دانشمندان ماوراءالنهر کم ندارند و مثل آنها از دانش برخوردار میباشند.

در مدتی که (کمال الدین) و (عربشاه) در سمرقند بودند من از آنها مهمانداری کردم و هنگامی که میخواستند مراجعت کنند بهریک از آنها یک استر و پانصد دینار زر دادم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 579
  • کل نظرات : 82
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 646
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 196
  • بازدید هفته : 2,419
  • بازدید ماه : 6,170
  • بازدید سال : 80,111
  • بازدید کلی : 963,846